خداوندگار قونیه

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دیـد جـان دستور نیست

عرفان، محصول هوش بشری ست. شک نکنید، اولین کسانی که به تفسیر دیگرگونه‌ی آیات قرآن اندیشیدند و باطن مستور واژه‌ها و تعابیر را جست‌وجو کردند، زیرک‌تر و هوشمندتر از کسانی بودند که تنها به معانی مصطلح و صوری آیات خو کرده بودند. بر همین اصل بود که تعبیر عاشقانه‌ی فراق بین عاشق و معشوق، جای تبعید و رجم و رجیم را گرفت و آدم سرسپرده‌ی مهر ازلی و عاشق، محسود عالم فرشتگان شد.

صلح‌اندیشی درست از همین جا آغاز می‌شود که تو بین خدا و انسان به تفسیری عاشقانه بیندیشی و خدای ترساننده‌ی رجم کننده‌ی ممسک و بخیل به آگاهی و دانش را به خدایی مهربان و مشفق بدل کنی و این اکسیر عرفان بود و البته محصول تصوف ایرانی که رفته‌رفته آشکار شد و کم‌کم به مکتب فکری مستقل و مشهوری بدل شد.

تحریر تقریرات بزرگان علم و عرفان و فلسفه به‌ویژ خطبای مشهور در دوره‌ی نبود امکان ضبط صدا، سنت مریدان و پیروان بوده و البته جز این مقامات و مناقب‌نویسی؛ مثل مقتل‌نویسی از احساسات و غلو و بزرگ‌نمایی دور نمانده و این سنت پیوسته‌ی فرهنگی ماست... همین الان هم در خصوص رجال دینی حوزه از سوی برخی طلاب و مریدان بر اثر عشق و اعتقاد سیره‌نویسی‌های مبالغه‌آمیز جریان دارد چنان که مناقب‌نویسان فرقه‌ی مولویه و دیگران.

با وجود تمام این مبالغه‌ها اصل اثر گواه شاهد صادق است در آستین و مثنوی و دیوان کبیر و تقریرات مولانا در فیه ما فیه و مجالس سبعه و نامه‌ها و ترسلات نشان دهنده‌ی روح بزرگ و بی‌همتای خداوندگار قونیه است.

تسلط بر قرآن و احادیث و اشعار عربی و فارسی و آداب نامه‌نگاری و تعبیه کردن هزاران هزار نکته‌ی باریک‌تر از موی عارفانه در داستان‌های تودرتوی مثنوی نشانه‌ی ورزیدگی ذهن و زبان مولاناست.
 

خطابه ای که ایراد نشد! *


                                                                            

آقای وزیر

ما شاعران معروف به انقلابیم !بخشی ازهوا خواهان فطرت الهی انسان وگروهی از بچه های جسور بهمن پنجاه و هفت که در فاصله ی بین انقلاب و جنگ یا دقیق تر بگوییم ، در فاصله ی  بین سنگ و تفنگ، قلم به دست گرفتیم وآرمان خواه مدینه ی فاضله ای شدیم که پیش از آن ، تنها در قصه ها شنیده بودیم.

ما در سال های آغاز پیروزی ، به مدد همین قلم معمار اندیشه شور افرین انقلاب شدیم، درست مثل نگاهی که عرفان به دین و الهیات داشت، خالق نگاهی هنرمندانه به شعار ها و وعده ها و وعید ها وحرفهایی  شدیم  که به آن ها اعتقاد پیدا کرده بودیم وهمین نگارگری ما سبب شد تا همه ی این ها، باور پذیر و زیبا به نظر آیند. .ما از هیولای دهشتناک جنگ ،فرشته ای اساطیر ی ساختیم و دروازه ی تلخ مرگ را به دری تذهیب شده و منقش ومعطر بدل کردیم و دستهای بریده را بال هایی سبک برای معراج یافتیم وپا های جدا شده را ریشه هایی در اعماق دانستیم و  این همه به لطف خیال وکلمه و ایمان محقق شد.

ماحتی در سهم خواهی پر هیاهوی سالهای آغاز دهه ی شصت که خودکامگی و فزون خواهی میداندار شده بودند، تنها به صدای جنگی گوش دادیم که تا گوشه لبخند معصومانه ی بچه های کوچک پیشروی کرده بود و لوله تانک هایش دود کش خانه ها ی سرشاراز زندگی را نشانه رفته بود وصدای مهیبش فرصت گفتگو را از همه گرفته بود ...که در آن سال ها بلند ترین صدا ،تنها صدای جنگ بود.

 ما نهال های خُردی بودیم نو رُسته و نازک که  کم کم پشت تریبون های جنگ  که آن روز گونی های شن بودند، نخل های تناوری شدیم و این فضیلت سی ساله رفته رفته شاعرمان کرد و پس از آن به مدد وزارت خانه ای که اکنون شما وزیر آن هستید و نهاد های موازی آن، آرام آرام ،بدون آن که بخواهیم در قرنطینه ی الفاظ و القاب و عناوین قرار گرفتیم ودر حصار جشنواره ها و همایش ها و آنتولوژی ها و جُنگ ها ویاد ها و یاد واره ها رفتیم و امکان گفتگو و تجربه و درک نگاه های متفاوت و دریافت های تازه را از دست دادیم و به خطابه های یک طرفه عادت کردیم واز دیدن گوشه هایی از حقیقت جنگ و انقلاب و میراث پایمال شده و اندیشه بالنده ی آن منع شدیم و چنین شد که شعر هایمان انشای قرائت رسمی جنگ شد و از منظر سال های سپری شده ی جنگ رفته رفته فاصله گرفتیم ، در حالی که اثر جراحت جنگ روی کلماتمان  باقی مانده بود .

 در تمام این سال ها گاهی به حرف دلمان بودیم و گاهی به میل عقلمان و اما برادری مان با قهرمانان قصه ها ی مان که از شاخ شمیران تا دریاچه ی ماهی به عشق سرزمین پدری جنگیده بودند،باقی ماند....اما در آن سال ها یعنی.در هیاهوی تصرف و اشغال و آزاد سازی آنچه به چشم نمی آمد لرزش خردک نهال آزادی بود از نسیم بی مهری ها و گاه طوفان خشونتی مضاعف که از چشم ما پوشیده نبود.

آقای وزیر

مطالبات ما هشت ساله نیست ،مطالبات ما سی ساله است. مطالبه ی میدانی گسترده برای تفکر، فرصتی برابر برای رقابت ، تریبونی امن ، برای عرضه ی نگاههای متفاوت وگشودن در قرنطینه ها و مریض خانه های اردوگاهی و به پرواز در آوردن همه ی کبوتران در آسمان آزادی.. باور کنید نهال های خُرد دیروز، اکنون نخل های بالنده ای شده اند که از طعم شیرین تفکردینی و عرفان ایرانی ره آوردی  شایسته و متاعی ارزنده برای عرضه دارند.

 

آقای وزیر

همه از سفره ی نفتی که زیر پای ما ومخالف ما ست بهره ای مساوی داریم و دیگر این که توانایی واقعی ما تنها در میدانی برابر محک خواهد خورد..پس کمک کنید تا امکانی مساوی فراهم آید برای تمام قلم های موثر و متفاوت،و حتی مخالف . چرا که تنها تضارب اندیشه ها و تعاطی افکار خواهد توانست بالندگی را به شعر و ادب برگرداند.


* در نشست شاعران با وزیرفرهنگ و ارشاد  

برای ننه علی های جنگ هشت ساله


در خبری اعلام شده که:

مجموعه شعری در باره "ننه علی" مادر یکی از جوان هایی که توسط عوامل ساواک شهید شد، با آثاری از معلم و بهمنی وقزوه و کاکایی و ...چاپ می شود .ضمن احترام به مقام مادر این شهید عزیز و ننه علی های دیگر که در سال های جنگ دلبستگی به فرزندانشان ،جنون "عشق و زندگی "را به نمایش گذاشت ،عرض می کنم:

متاسفانه شعری در این موضوع ندارم و نام بردن از من در تالیف کتابی که نمی دانم کی و به چه منظوری چاپ کرده است ،بدون اطلاع، اخلاقی نیست .

البته شعری برای مادران شهدا دارم به نام قاب عکس که سال 65 سرودم و بزودی باصدای محمد اصفهانی و آهنگ علیرضا کهن دیری منتشر می شود .



به شوق خلوتی دگر که روبراه کرده ای

تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای


محله مان به یمن رفتن تو روسپید شد

لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای


چه روز ها که از غمت به شکوه لب گشوده ام

و نا امید گفته ام که اشتباه کرده ای


چه بار ها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات

دل مرا شکسته ای! ببین! گناه کرده ای


ولی تو باز بی صدا ،درون قاب عکس خود

فقط سکوت کرده ای ، فقط نگاه کرده ای

گنج درد


من جز شما، گلایه به صحن ِکجا برم؟
راز غریب را به کدام آشنا برم؟

ای جان و دل به گنبد و گلدسته‌ات مقیم
جان را کجا گذارم و دل را کجا برم؟

از تاب جعد و نافه‌ی آهو صبا چه برد؟
من آمدم که بویی از آن ماجرا برم

چشم امید دارم ازین جسم ناتوان
جان را به آستانه‌ی دارالشّفا برم

دل را به بحر تو بسپارم حباب‌وار
مس را به آتش تو بسوزم، طلا برم

حاجت نگیرم از تو به جایی نمی‌روم
ای گنج درد! آمدم از تو دوا برم

ای دل مقیم صحن رضا باش و صبر کن
نگذار از تو شکوه به پیش خدا برم

برای کودکان کار.....


یه وقتایی پرده‌ها رُ پس بزن
رو پرده‌ها قفلای آهنی نیست

درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصه‌ها گاهی وقتا، گفتنی نیست

***

پنجره‌ها از تو خبر ندارند
درای بسته مات و بی‌خیالن

آرزوات، بادکُنکای رنگی
می‌خوان به دستت برسن، محالن

خسته و تنها توی غوغای شهر
آستینتُ به چشم تر می‌کشی

تو زندگی یه وقتا ناگزیری
شاخه اگه بشکنه، پر می‌کشی

از ته کوچه‌های شهر قصه
رفتی و مشغول تماشا شدی

بچگیاتُ پیش کی گذاشتی؟
که مرد این روزای تنها شدی

به هم نمی‌رسن دو روح خسته
شاید نشونه‌ی من و تو باشن

به هم نمی‌رسن دو ابر گریه
که سقف خونه‌ی من و تو باشن

***

یه وقتایی پرده‌ها رُ پس بزن
رو پرده‌ها قفلای آهنی نیست

درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصه‌ها گاهی وقتا، گفتنی نیست!

دیدی چه خبر بود



 

این مجلس شورا چه بگویم که چه ها داشت...

مچ گیری از اهالی دولت جدید در مجلس با طرح حمایتشان از مهندس میر حسین موسوی آخرین مرده ریگ دوره ی احمدی نژادی بود. اما نمایش کمدی اثبات التزام و تفتیش عقاید با وقار ملی ایرانیان همخوانی نداشت. تنها می توانم بگویم من سیاستمدار نیستم و نمی توانم باشم چون از این بازی حال به هم زن متنفر شدم .


توصیه به نویسنده تندرو کیهان

بازار کل انداختن با مخالفین و معترضین سیاسی و غیر سیاسی و تحمل هتاکی ها و فحاشی های متنوع روح  را تخریب کرده  هر چقدر ادعای اعتقاد و ایمان و کظم غیظ داشته باشید رفته رفته به موجودی متصلب و سخت سر تبدیل می شوید حقیقت این که از این همه هتاکی به جنس بشر احساس شرم می کنم بهتر است در مواضع اصولی خودتان به جا و مستدل حرف بزنید و سخن مخالفین را کاملا بشنوید مولانا در فرازی از مثنوی به تاثیر مدح و ذم در روح بشر اشاره می کند و این دو را به دارو و شکر تشبیه می کند که هر دو عوارض دارند یکی زود تر و یکی دیر تر من مدایح در باره شما را کمتر می شنوم آنچه در رسانه مجازی می بینم نگران کننده است .نگرانی از آن  جهت که این هتاکی ها انسان را بیشتر از پیش لجباز و سرکش می کند .

جان خراب نیست


من تشنه ام ولی ، در کوزه آب نیست
حال خراب هست، جان خراب نیست

چون سایه روز و شب ، در آب و آتشم
آرامش جهان ، بی اضطراب نیست

جا مانده‌ی شما، وامانده‌ی‌ دل است
پاداش زندگیش غیر از عذاب نیست

پرسیدی و دریغ،حرفی نداشتم
باید سکوت کرد ، وقتی جواب نیست

تُنگم شکسته است بر ساحل شما
تاب ِ عذاب من بیرون ازآب نیست

شوری که در جهان من افتاد ، این نبود



شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

 نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود

 

آن راز سر به مُهر که سی سال پیش ازین

 چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود

 

پیغمبری که با نفحات شبانی اش

 یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود

 

آن شعله های سر کش آتش که با وقار

در پای دودمان من افتاد ، این نبود

 

آن کشتی نجات که در باد هولناک

 از موج بی امان من افتاد ، این نبود

 

دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت

 وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود


قولی که بر زبان تو لغزید آن نشد

شعری که در دهان من افتاد، این نبود

ماجرای من و ماجرای تو


کم‌کم شکسته شد، جبروت صدای تو
طاووس پـُرافاده‌ی مغرور، وای تو

تو بی‌پناه عالم و این کودکان خواب
بر شانه بسته‌اند طلسم دعای تو

من از کدام سو، به تو نزدیک‌تر شوم
افتادم از نفس، نرسیدم به پای تو

نفرت به عشق و عشق به نفرت شبیه شد؛
تلخ است ماجرای من و ماجرای تو

این عشق، جز حکایت دادوستد نبود
مردی برای من که بمیرم برای تو

گوشه ی ابروی ماهُ می شه دید


زیر سقف ِنقره‌کوب آسمون
شبح شهر سیاهُ می‌شه دید

ترمه و عقیق و آب و آینه
گوشه‌ی ابروی ماهُ می‌شه دید

بعضیا مثل ستاره‌ها؛ سپید
رفتن و تکیه به آسمون دادن

بعضیا رو پشت بوم خونه‌شون
موندن و ماهُ به هم نشون دادن

باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون

می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس
پای سفره‌های افطار و اذوون

کاشکی عطر نفس فرشته‌ها
این دل عاشقُ مبتلا کنه

کاشکی بارونی بیاد از آسمون
قلبای شکسته رُ طلا کنه

کاش زمونه فرصتی به ما بده
فرصت دوباره آشنا شدن

کاش یه بارم ما رُ قابل بدونن
برا پر کشیدن و رها شدن

خوش به حال اون ستاره‌های دور
که غبار جاده رُ جا می‌ذارن

سوار اسب سیاه شب می‌شن
تو رکاب ماه نو پا می‌ذارن

خوش به حال اون جوونه‌های نور
که شدن شکوفه‌های شب عید

اونا که پرنده‌های دلشون
از رو دستای قنوتشون پرید

من خیس بارونای هر روزم


هر جا برم حال و هوای تو

دست از سر من بر نمی داره

کبریت روشن کن تو تاریکی

دیوونگی حال خوشی داره

 

کاش این غرور خسته بنشینه

کاش اون هوای گریه برگرده

من سعی کردم مهربون باشم

لحن منُ دنیا عوض کرده

 

با من که هستی چترتُ وا کن

آغوش من هر روز بارونه

باور نکن پیش تو آرومم

پشت سکوتم، گریه پنهونه

 

من خیس بارونای هر روزم

با من که هستی چترتُ وا کن

کبریت روشن کن تو تاریکی

بی تابی دستامُ پیدا کن

 

من عاشقت بودم، تواین دنیا

عاشق شدن دیوونگی می خواد

کبریت روشن کن که برداره

مردی که قلبش رو زمین افتاد

 

هر جا برم حال و هوای تو

دست از سر من بر نمی داره

کبریت روشن کن تو تاریکی

دیوونگی حال خوشی داره

 

روز مبادا

سه رباعی ارتجالا سروده شد برای روز مبادا به سبک همشهریم جلیل صفربیگی که از مبتکران  این فضاست و به یاد قیصر



امید که باشی و فراوان باشی

مطبوع ترین دلیل انسان باشی

خورشید تو چشمهایمان را می زد

ما چشم نبستیم که پنهان باشی

 

بی خوابی خاک از انتظاری خسته ست

پیداست که جانش به کسی وابسته ست

یک نیمه شب است و نیمه ی دیگر روز

چشمی به تو باز و چشم دیگر بسته ست

 

ایضا هنگام تماشای بازی ایتالیا و برزیل

 

با آنکه هنوز اختلافی مانده ست

با یاد تو فرصت تلافی مانده ست

گل می کنی ای بهار پنهان در من

یک ثانیه از وقت اضافی مانده ست

هنوز دیر نیست

   برای همه ی کسانی که تصوری غیر از این داشتند ، هنوز دیر نیست. سه یاد

داشت از واعظی سرشناس  و نویسنده ی کیهان  و مجری سابق تلویزیون دیدم که

بیشتر مرثیه ی شکست یا رجز خوانی برای مقاومت بود به نظر من پذیرفتن حقیقت

برای مومن بیشتر از هر چیزی اهمیت دارد نخ نما کردن یک گفتمان با قرائت غلط

ستم به آن است گفتمان انقلاب به دین زنده ی جامعه پیوسته است و حیات طیبه ای

دارد بیرون از حیاط خلوت کیهان گفتمان انقلاب صاحب شاخه هایی بلند است که

سایه بر سر مردم انداخته و ثمره اش همراهی پیوسته با آن است شادی خودجوش و

بی هماهنگی قبلی مردم را با شادی های هماهنگ شده و تدارک دیده نمی شود

مقایسه کرد خواست عمومی مردم از خانه ها و کوچه ها و مغازه ها و کارگاه ها و

آموزشکده ها سر ریز می شود.  نمی شود   یک روز رای مردم را ناشی از بصیرت

بدانید و روز دیگر ناشی از  معیشت بجای شک کردن به مردم به پندار های خودتان

شک کنید

جیغ بنفش مردم بر سر افراطی ها


 بیش از نتیجه ی انتخابات تحلیل داده های آماری می تواند برای همه مفید باشد

مردم از تجربه های خود به خوبی استفاده کردند گفتمان مدعی افراطیون با بی

اعتنایی جوانان مواجه شد به نوعی در یادداشت قبل ،پیشگویی کرده بودم که البته

مورد اعتراض تعدادی  کار بر گمنام قرار گرفت حتی برخی دوستان و شاعران

سرشناس  پیش بینی چنین وضعی را نمی کردند ، اما این نتیجه ی نخ نما کردن

اصولی ست که می توانست در سایه ی عقلانیت به توسعه و استحکام برسد

استفاده ی ابزاری از نماد ها و نشانه ها و جزم اندیشی و دشمن پنداری مخالف به

انزوای دوستانی انجامید که می توانستند در اردوگاه ادب و هنر واقعی انقلاب بمانند

یعنی درست کنار مردمی که آنها را تربیت کرده بودند نه روبروی آن ها...

مارودخانه های پریشان / در تو به اتحاد رسیدیم


البرزتاج سروری تو

دریا تبارمادری تو

این رشته کوه های موازی

آوازه ی برادری تو

 

ما شاخه های سخت و تناور

چون جنگلی بزرگ دمیدیم

مارودخانه های پریشان

در تو به اتحاد رسیدیم

 

هر جا که پا به پای تو ماندیم

توفان اسیر پنجه ی ما بود

هر جا که از تو دست کشیدیم

تاراج نفت وخون و طلا بود

 

این شور عاشقانه که در ما

ویرانگر تباهی و سستی ست

بگذار تا درست بگویم

تاوان راستی و درستی ست

 

چون سرو ایستاده به جنگل

چون موج ایستاده به دریا

ایران فلات روشن خورشید

ایران بهشت زنده ی دنیا

 

 

 

 

آقای صراط نیوز ابعاد دُمتان را مشخص بفرمایید

سایتی به نام صراط نیوز با مخدوش کردن متن یادداشت های من و تفسیر به رای برای سوئ استفاده انتخاباتی مطلبی را زیر عنوان آقای کاکایی ابعاد گلیمتان را از یاد نبرید درج کرده که پراکنده گویی و مهمل بافی مولف گمنام آن مایه ی تاسف است


گفتمان واقعی انقلاب اسلامی گفتمان نسلی  متکی به ارده ی ملی و شور دینی ست و این گفتمان در زندگی ایرانیان زیر سایه ی عقلانیت ادامه دارد و حضور روشن و بیدار گر این گفتمان در همه ی عرصه های اجتماعی احساس می شود ارتباط با نسل های سوم و چهارم و پیوند روز افزون با آرزوهای مردم ایران میراث این نگاه ملی ست که ریشه در منشور اخلاقی جوانان پنجاه و هفت دارد واماندگی و عقب گرد فکری و سر سپردگی به قدرت در مرام گفتمان انقلاب اسلامی نیست توهین و دروغ و تلاش برای خاموش کردن صداهای مخالف در منشور اخلاقی گفتمان واقعی انقلاب نیست لودگی و به استهزائ گرفتن ارزش های جنگ و انقلاب چنانکه در سینمای بازاری شده و تحت حمایت می بینیم در تبار نامه ی این گفتمان نیست چوب حراج زدن به ارزشهای فراهم امده  و نخ نما کردن نماد های جنگ و انقلاب با تبلیغات متواتر و ارگانی در منش این گفتمان نیست

من در یادداشتهایم تنها این گفتمان غلط و متاسفانه رایج را نقد کردم به هوادار و کاندید و غیر کاندید نظری نداشتم اما بی اخلاقی ناشی از این گفتمان که به دروغ و مچگیری و بگم بگم معروف شده سبب شد تا این واکنش غیر اخلاقی را از این سایت ببینیم آرزوی تنبه و بیداری برایتان دارم چنانکه اثرات این تنبه را این روز ها به آشکار می بینیم

باز تولید ناشیانه ی" گفتمان انقلاب اسلامی" 2

 

 

 حس بی اعتنایی عمومی به پدیده مجعولی به نام" گفتمان انقلاب اسلامی"  در بین اغلب جوان ها وجود دارد این گفتمان شبه امنیتی که به رانت سیاسی قدرت متصل است با مصادره نماد های انقلاب در سایت ها و رسانه ها، سعی دارد خود را تنها وارث ارزش های عمومی و تثبیت شده ی انقلاب اسلامی بشناساند.

 ممیزی و حذف نگاه های غیر همسو، تصرف امکانات عمومی  در همه عرصه ها، دست اندازی به رسانه ها ی موثرو دامن زدن به موج فراورده های غیر فاخر و عوامانه ،از سقوط سینمای جنگ به ابتذال و نمایش لودگی مهوع برای جلب نظر عمومی تا بستری شدن در  قرنطینه های و مریضخانه های  دولتی و تشکیل صف سیاسی برای اجرای اقتصاد سوسیالیستی و تظاهرغیر متعارف و دیر هنگام و نامتجانس به فرهنگ ایرانی همه نشانه آغاز دوره رکود و سقوط تندروی هایی ست که بدون در نظر گرفتن خاستگاه اجتماعی میل به تصاحب منابع مالی و مصادر قدرت دارند.آمدن  مهره ها ی سیاسی  این جریان به صحنه ،ناکارامدی این گفتمان را بیش از پیش آشکار کرده و سعی در کسب قدرت و مشروعیت برای دوره جدید سیاسی موجی از نفرت عمومی را در بین مردم ایجاد کرده است  

رفتار های پوپو لیستی در عرصه سیاسی، ترویج فرهنگ عوامانه در عرصه هنر، تملق و چاپلوسی در برابر قدرت از ویژگی های این جریان عقب گرا ست در این گفتمان سرسپردگی سیاسی جای آزادگی را گرفته و نفرت از نخبگان هنری جامعه به خاطر نگاه غیر همسو تا جایی دامن زده می شود که با برچسب های سیاسی وام گرفته از حوزه رسانه ای قدرت ادبیات و هنر را میدان اثبات وفاداری و التزام به مشی و مسلک خود می دانند .


  متاسفانه یکی از سایت ها برای بهره برداری تبلیغاتی روی این مطلب مانور داده است این سایت و سایت های مشابه در این چند ساعت باقیمانده به تبلیغات با روشی ماکیاولی به هر موضوعی دامن می زنند تا مستمسکی برای تبلیغات سیاسی پیدا کنند  

باز تولید ناشیانه ی گفتمان انقلاب اسلامی


یکی از رویکرد های اصول گرایی رایج در عرصه سیاسی تز" گفتمان انقلاب اسلامی" ست ترکیب نو ظهوری در عرصه ادبیات سیاسی ایران که به نظر می رسد نوعی بهره برداری تازه از پیکر شرحه شرحه انقلاب است. ادبیات و هنر این رویکرد تازه، ابتدا در مسابقات و جشنواره ها ی موسسات دولتی تبلیغ شد و سپس با هدایت مدیران فرهنگی و تزریق بودجه و خاصه خرجی برخی نهاد های موازی،کم کم ابراز وجود کرد و با جعل عناوینی چون عدالت طلبی به باز تولید تفکر سوسیالیستی پرداخت رویکرد سیاسی اش هم در فرم ایدال اش به  احمدی نژاد ختم شد .

 نسلی که در دهه شصت گفتمان واقعی انقلاب را در عرصه های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی کشور پایه گذاری کرد اخلاص ذاتی و تعهد انقلابی در کنار رستگاری اجتماعی داشتند، تجربه و خطای آن نسل  بخشی از شاکله هویت ملی مردم بود  اما این کاریکاتور ها در عرصه های مختلف فرهنگی و سیاسی  خاستگاه اجتماعی قابل اعتنایی ندارند دولت نا کارامد هشت ساله مهر ورزی شان  پشت شعار های ایران گرایی و سوسیالیسم اقتصادی پنهان شد و مهره سیاسی وارد گود شده ی فعلی شان برای گریز از موج تنفر مردم سعی در برائت خود از سلفش یعنی دولت مهر ورزی را دارد .

به نظر می رسد علت اساسی این رویکرد جدا از میل به قدرت و در انحصار گرفتن منابع  مادر در همه ی زمینه ها جبران ناکامی ها و سرخوردگی های اجتماعی باشد به نوعی انتقام گرفتن از مردمی که حضورشان را احساس نمی کنند در گفتگو های برخی از مدیران منسوب به این جریان سرخوردگی ناشی از بی توجهی ناشران به آثارشان  عدم التزام جامعه به همراهی با آنها و بی میلی مردم نسبت به حساسیت هایشان در زمینه های سیاسی و فرهنگی به چشم می خورد

مداومت در سنت زدگی و واماندگی و گریز به عقب یا ارتجاع فکری از بلاهای رایج در عرصه تفکر اجتماعی ایران است که هر از گاهی در قالب این جریانات ظهور می کند.   

 

چرا انتخابات.....

بلاخره صدای اصلاح طلب ها بعد از چهار سال ازرسانه رسمی پخش شد عارف را متدین و موقر می بینم روحانی را مودب و عاقل و قالیباف را دلسوز و عاطفی راجع به بقیه فعلا نظری ندارم حداد و ولایتی را  بیشتر دوست دارم در کتابخانه ببینم نه در راهرو های قدرت، غرضی را زیاد نمی شناسم به نظر آدم اجرایی وتوانایی می اید و جلیلی تکرار احمدی نژاد است بااین بداقبالی که ساده زیستی و پرکاری هم نمی تواند برایش محبوبیت بیاورد که ریشه ی این صفتها هم خشکیده...

 

اما قول ها و پیشگویی ها در زمینه اشتغال و درآمد و رفاه مقداری نامعقول وخیال بافانه است کشوری که منافع بزرگش با مواضع بزرگش در  تضاد است نباید منتظر رفاه و پیشرفت باشد ماطبق آرمان های دهه شصت قرار است بخشی از محور مقاومت منطقه باشیم مگر اینکه دستگاه دیپلماسی مستقل در اختیار یک رییس جمهور قرار بگیردکه به دنبال توسعه و رفاه و پیشرفت ازنوع ترکیه ای باشد با کمتر تزاحمی با جهان... در این صورت تازه با حزب الله لبنان جه کنیم با طوایف شیعه پرچم به دست چه کنیم ما سهم رفاه و عدالت و پیشرفتمان را با بخشهای محروم جهان تشیع تقسیم کردیم و ناچاریم دوش به دوش ان ها در گردونه قدرت سیاسی جهان بچرخیم این واقعیت جامعه ماست بد یا خوب چقدر در استطاعت ما بود یا نبود اجازه داشتیم به عنوان تکلیف شرعی بپذیریم یا نه.. فقاهت مجوز شرعی داد یا نداد ...جهان ما همین جهان آرمانی پر از تزاحم و شعار و مقاومت است..البته فقیه نیستم اما می دانم خیلی جاها به فقه عمل نکردیم خیلی جاها سیاسی کاری کردیم عدالت همانطور که روحانی گفت حتی در داخل با گروههای فکری مسلمان و متدین رعایت نشد دوست شاعر ما افشین علا به اتهام عدم التزام به ولایت و اسلام در انتخابات شورا ها رد صلاحیت شد این نمونه ای از عدالت ایرانی اسلامی عصر انقلابی ما بود خدا همه را به کرم و فضل خودش ببخشد...و بعد هدایت کند     

من نيم در خور اين مهمانی


نمی دونم چرا یاد این شعر دکتر خانلری افتادم دوباره بخونید بد نیست حال منُ خوب کرد شاید حال شما رو هم خوب کنه.... 


گشت غمناک دل و جان عقاب              

چو ازو دور شد ايام شباب

 

 ديد کش دور به انجام رسيد              

آفتابش به لب بام رسيد

 

بايد از هستي دل بر گيرد           

ره سوي کشور ديگر گيرد

 

خواست تا چاره ناچار کند              

دارويي جويد و در کار کند

 

صبحگاهي ز پي چاره کار            

گشت بر باد سبک سير سوار

 

گله کاهنگ چرا داشت به دشت            

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

 

و ان شبان بيم زده، دل نگران              

شد پي بره‌ نوزاد دوان

 

 کبک در دامن خاري آويخت           

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

 

آهو استاد و نگه کرد و رميد           

دشت را خط غباري بکشيد

 

ليک صياد سر ديگر داشت            

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

 

آشيان داشت در آن دامن دشت            

زاغکي زشت و بد اندام و پلشت

 

سنگها از کف طفلان خورده               

جان ز صد گونه بلا در برده

 

 سال‌ها زيسته افزون زشمار               

شکم آکنده ز گند و مردار

 

بر سر شاخ ورا ديد عقاب                   

ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

 

گفت که اي ديده ز ما بس بيداد         

با تو امروز مرا کار افتاد

 

مشکلي دارم اگر بگشايی                

بکنم آنچه تو مي‌فرمیاي

 

گفت: ما بنده درگاه توایم             

تا که هستيم هوا خواه توايم

 

بنده آماده بود فرمان چيست؟           

جان به راه تو سپارم، جان چيست؟

 

دل چو در خدمت تو شاد کنم             

ننگم آيد که زجان ياد کنم

 

اين همه گفت ولي در دل خويش         

گفتگويي دگر آورد به پيش

 

 کاين ستمکار قوي پنجه کنون           

از نيازست چنين زار و زبون

 

 ليک ناگه چو غضبناک شود               

زو حساب من و جان پاک شود

 

 دوستي را چو نباشد بنياد               

حزم را بايدت از دست نداد

 

در دل خويش چو اين راي گزيد           

پر زد و دور ترک جاي گزيد

 

زار و افسرده چنين گفت عقاب            

که مرا عمر حبابیست بر آب

 

راست است اين که مرا تيز پرست             

ليک پرواز زمان تيز تر است

 

من گذشتم به شتاب از در و دشت         

به شتاب ايام از من بگذشت

 

ارچه از عمر دل سيري نيست              

مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست

 

 من و اين شهپر و اين شوکت و جاه       

عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟

 

تو بدين قامت و بال ناساز             

به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟

 

پدرم از پدر خويش شنيد           

که يکي زاغ سيه روي پليد

 

 با دو صد حيله به هنگام شکار             

صد ره از چنگش کردست فرار

 

پدرم نيز به تو دست نيافت             

تا به منزلگه جاويد شتافت

 

عمر من نيز به يغما رفته است             

يک گل از صد گل تو نشکفته است

 

 چيست سرمايه اين عمر دراز؟           

رازي اينجاست تو بگشا اين راز

 

زاغ گفت : ار تو درين تدبيری           

عهد کن تا سخنم بپذيري

 

عمرتان گر که پذيرد کم و کاست              

ديگران را چه گنه کاين ز شماست

 

زآسمان هيچ نياييد فرود                

آخر از اين همه پرواز چه سود؟

 

 پدر من که پس از سيصد و اند               

کان اندرز بد و دانش و پند

 

 بارها گفت که بر چرخ اثير             

بادها راست فراوان تاثير

 

 بادها کز زبر خاک وزند               

 تن و جان را نرسانند گزند

 

هر چه از خاک شوي بالاتر               

باد را بيش گزندست و ضرر

 

تا به جايي که بر اوج افلاک            

 آيت مرگ شود پيک هلاک

 

 ما از آن سال بسي يافته‌ايم            

کز بلندي رخ بر تافته‌ايم

 

 زاغ را ميل کند دل به نشيب           

عمر بسيارش از آن گشته نصيب

 

 ديگر اين خاصيت مردار است            

عمر مردار خوران بسيار است

 

 

 من که بس نکته نيکو دانم              

راه هر برزن و هر کو دانم

 

 

 

 آشيان در پس باغي دارم           

وندر آن باغ سراغي دارم

 

 خوان گسترده الواني هست           

خوردني‌های فراوانی هست

 

آنچه زان زاغ و را داد سرا             

گند زاري بود اندر پس باغ

 

 بوي بد رفته از آن تا ره دور             

معدن پشّه، مقام زنبور

 

 نفرتش گشته بلاي دل و جان             

سوزش و کوري دو ديده از آن

 

 آن دو همراه رسيدند از راه             

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

 

گفت :خواني که چنين الوانست            

لايق حضرت اين مهمانست

 

 مي‌کنم شکر که درويش نيم              

خجل از ما حضر خويش نيم

 

گفت و بنشست و بخورد از آن گند          

تا بياموزد از و مهمان پند

 

عمر در اوج فلک برده به سر            

دم زده در نفس باد سحر

 

ابر را ديده به زير پر خويش            

حيوان را همه فرمانبر خويش

 

 بارها آمده شادان ز سفر                    

به رهش بسته فلک طاق ظفر

 

 سينه کبک و تذرو و تيهو               

تازه و گرم شده طعمه او

 

 اينک افتاده بر اين لاشه و گند            

بايد از زاغ بياموزد پند؟

 

بوي گندش دل و جان تافته بود              

حال بيماري دق يافته بود

 

گيج شد، بست دمي ديده خويش            

 دلش از نفرت و بيزاري ريش

 

 يادش آمد که بر آن اوج سپهر            

هست پيروزي و زيبايي و مهر

 

 فرّ و آزادي و فتح و ظفرست            

نفس خرّم باد سحرست

 

ديده بگشود و به هر سو نگريست             

ديد گردش اثري زينها نيست

 

آنچه بود از همه سو خواري بود              

وحشت و نفرت و بيزاري بود

 

 بال بر هم زد و برجست از جا           

گفت : کاي يار ببخشاي مرا

 

سال‌ها باش و بدين عيش بناز            

تو و مردار تو عمر دراز

 

 من نيم در خور اين مهمانی             

گند و مردار ترا ارزاني

 

 گر بر اوج فلکم بايد مرد                 

عمر در گند به سر نتوان برد

 

شهپر شاه هوا اوج گرفت                

زاغ را ديده بر او مانده شگفت

 

 رفت و بالا شد و بالاتر شد              

راست با مهر فلک همسر شد

 

 لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود            

نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود