برای کودکان کار.....
یه وقتایی پردهها رُ پس بزن
رو پردهها قفلای آهنی نیست
درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصهها گاهی وقتا، گفتنی نیست
***
پنجرهها از تو خبر ندارند
درای بسته مات و بیخیالن
آرزوات، بادکُنکای رنگی
میخوان به دستت برسن، محالن
خسته و تنها توی غوغای شهر
آستینتُ به چشم تر میکشی
تو زندگی یه وقتا ناگزیری
شاخه اگه بشکنه، پر میکشی
از ته کوچههای شهر قصه
رفتی و مشغول تماشا شدی
بچگیاتُ پیش کی گذاشتی؟
که مرد این روزای تنها شدی
به هم نمیرسن دو روح خسته
شاید نشونهی من و تو باشن
به هم نمیرسن دو ابر گریه
که سقف خونهی من و تو باشن
***
یه وقتایی پردهها رُ پس بزن
رو پردهها قفلای آهنی نیست
درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصهها گاهی وقتا، گفتنی نیست!
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 15:3 توسط عبدالجبار کاکایی
|