یه وقتایی پرده‌ها رُ پس بزن
رو پرده‌ها قفلای آهنی نیست

درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصه‌ها گاهی وقتا، گفتنی نیست

***

پنجره‌ها از تو خبر ندارند
درای بسته مات و بی‌خیالن

آرزوات، بادکُنکای رنگی
می‌خوان به دستت برسن، محالن

خسته و تنها توی غوغای شهر
آستینتُ به چشم تر می‌کشی

تو زندگی یه وقتا ناگزیری
شاخه اگه بشکنه، پر می‌کشی

از ته کوچه‌های شهر قصه
رفتی و مشغول تماشا شدی

بچگیاتُ پیش کی گذاشتی؟
که مرد این روزای تنها شدی

به هم نمی‌رسن دو روح خسته
شاید نشونه‌ی من و تو باشن

به هم نمی‌رسن دو ابر گریه
که سقف خونه‌ی من و تو باشن

***

یه وقتایی پرده‌ها رُ پس بزن
رو پرده‌ها قفلای آهنی نیست

درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصه‌ها گاهی وقتا، گفتنی نیست!