عاشورای 54
كتابچه ي مندرس پدرم با شيرازه ي سست نخ دوزي شده اش، شب اول ماه محرم از جلد پارچه اي كهنه ای که کشدوزی شده بود، بيرون مي آمد و روي طاقچه گچی پذيرايي قرار مي گرفت.
پدرم كه شبه مداح و شبه واعظ خانوادگي ما بود نیمه کاره پای منبر وعاظ نجف و کربلا را به سبب بازگشت به وطن ترک کرده بود، از روي كتابچه ي نوحه اش، اورادي به زبان عربي مي خواند و ما بي آن كه معناي آن را بفهميم، سر ضرب بيت ها را پيدا مي كرديم و سينه مي زديم تا رضايت پدر براي رفتن به مسجد فراهم شود شرطی که هم ثواب داشت هم عقاب.
مسجد والي قديمي ترين مسجد ايلام بود، در خياباني به همين نام كه باني آن آخرين والي از سلسله واليان فيلي پشتكوه يعني غلامرضا خان بود،امیر تومان متواری به عراق که سال 1307 با ورود قزاق های رضاشاه به پشتکوه فرار را بر قرار ترجیح داد مسجد ، پشت حمامي قديمي و نزديك به مسجد جامع قرار داشت كه مركز اصلي فعاليت هاي تبليغ مذهبي بود.
سر شب ،با سينه هاي سرخ شده از حرارت سينه زني، پشت سر پدر راهي مسجد والي مي شديم و تا دير گاه مستمع مشتاق وعظ و مداحي و نوحه بوديم گاهي اتفاق مي افتاد سري هم به تكيه هاي بومی شهر مثل تكيه نوروز آباد، تكيه ي شاد آباد و مسجد جامع مي زديم و شربت با طعم عرقيات گياهي چاشني شب گردي ما بود
تكيه ي كوچكي هم در حاشيه خيابان خيام بود كه گاهی با مادرم آنجا مي رفتيم و گل مالي شده بيرون مي زديم، مادر دو مشت گل از خاك حياط حسينيه بر می داشت و روي شانه هايمان مي زد و دست گل آلودش را متبركانه روي سرمان مي كشيد و اين علامت وارد شدن به دنياي تعزيه ي بومي بود .خشکی گل چسبنده ساعتی بعد از لای موهایمان ریز ریز می ریخت و لذتی داشت جوریدن سر و ریختن گل خشک شده اش.
در مسجد والی ،مداحان جوان براي قرار گرفتن پشت ميكروفن بي تابي مي كردند و نوحه ها عموما مرثيه هاي منفعلانه و روايت مظلوميت چنانكه مرسوم ان دوران بود.
ايلام در طنين نوحه هاي كردي و لري و فارسي جلوه و جلاي خاصي داشت و صداي سوزناك نوحه هاي لري قرباني مداح سر شناس شهر بيشتر از همه ي صدا ها شنيده مي شد
چاي عباس سنت سالانه ي نذري مادرم بود كه با نان سوخاري بين همسايه ها تقسيم مي كرديم عزاي حسين متولي مشخص نداشت هر كس كه تعلق خاطري به برپايي مجلس عزا داشت باني مي شد
سال پنجاه و چهار دوازده ساله بودم كه همراه دسته ي عزاداران به سنت مرسوم راهي مركز شهر شديم یعنی میدان شهربانی ، پدرم براي اين كه راحت تر سينه بزنم ،پيراهن و زير پيراهنم را در آورد و طولي نكشيد،"به بازیچه مشغول مردم شدم، در آشوب خلق از پدر گم شدم" البته راه خانه را بلد بودم ،اما با نيم تنه ي لخت و حیای نوجوانانه ، عبور از کوچه ومحل را صلاح نمی دیدم ، بعد از اتمام مراسم عزاداري و پراكنده شدن جمعيت مجبور شدم شهر را در سرمای زمستان سال 54 زير پا بگذارم تا بلاخره پدر را در منزل يكي از اقوام يافتم، کوچه و بازار به وضع طبیعی برگشته بود فقط من بودم به اجبار یا توفیق ،شرمگین ، طعم اسارت و بي جامگي و نگاه متعجب مردم را ساعتي چشیدم.
وبلاگ شخصی عبدالجبار کاکایی