رمز طوبی


مثل ابری و نم بارانش

مثل خورشیدی و تابستانش

 

مثل بی تابی دریا برخاک

موج بی وقفه و بی پایانش

 

بحر جوشید و تو چون مروارید

ریختی در صدف جوشانش

 

تو دمیدی که براید از خاک

تا ابد باغ  گُل و ریحانش

 

تو شکفتی که پس از این انسان

طعنه بر سنگ زند ایمانش

 

کوثر نور شدی تا برسد

مهر جاوید به فرزندانش

 

ولی افسوس که تاریخ نبود

خالی از مکر و دم و دستانش

 

پرکشیدی و نماندی در خاک

مثل عطر از قفس گلدانش

 

سوختی در کلمات واعظ

بر سر منبر نامیزانش

 

له شدی بین در و دیوارش

گم شدی بین لب و دندانش

 

رمز طوبی چه بگوید وقتی

پی نبردست به باغستانش

 

فُطِمَت فاطمهٌ  مِن شرٍ

شر این معرکه و دکانش

 

فُطِمَت فاطمهٌ مِن زاهد

که ندارد خبر از عرفانش

 

یاوه گویی که به مقصد نرسد

دور بی حاصل و بی پایانش

 

مار گیری که ازو نشنیدم

جزهیاهوی نی و انبانش

 

ابر می نالد و باران بی تاب

که چه شد قطره ی سرگردانش

 

موج می پرسد و ساحل خاموش

که کجا رفت دُرِ غلطانش

 

نازنینی که بر اوبرهان شد

سوره ی مختصر قرآنش،

 

آفتابی شد و از شدت نور

کرد از چشم جهان پنهانش

 

 

 

 

 

این نبود



 

شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود

 

آن راز سر به مهر که سی سال پیش ازین

چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود

 

پیغمبری که با نفحات شبانی اش

یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود

 

آن شعله های سر کش آتش که با وقار

در پای دودمان من افتاد ، این نبود

 

وان کشتی نجات که در باد هولناک

از موج بی امان من افتاد ، این نبود

 

دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت

وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود

 

حرفی که بر زبان تو لغزید ، آن نشد

شعری که در دهان من افتاد ، این نبود