شکوه نمی کنم

 

کنار عکس تو پر ازحال وهوای گریه ام

شکوه نمی کنم ولی پر از صدای گریه ام

 

شکوه نمی کنم ولی حریف دنیا نمی شم

مثل یه بغض کهنه ام جون می کنم وا نمی شم

 

برق کدوم ستاره زد تو چشمایی که یادمه

تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه

 

حس کدوم فاصله بود که از رگ تو کنده شد

بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد

 

شکوه نمی کنم ولی دنیا فقط یه منظره س

تو اون طرف من این طرف فاصله مون یه پنجره س

 

تو قصه موندی همه شب  تو ریشه بستی همه جا

اسم تموم کوچه ها  سهم تموم آدما

 

من از هجوم خستگی حریف دنیا نشدم

کنار سفره ی زمین نشستم و پا نشدم

 

شکوه نمی کنم ولی دوزخ دنیا مال من

تو پرکشیدی از زمین به سمت پروانه شدن

شروع فاجعه



براي زندگي هاي شريف كه قرباني غفلت و بي خيالي ست....


شروع فاجعه بعد از دو بوق ممتد بود

به هم رسيدنتان يك تصادف بد بود

 

به هم رسيدنتان انهدام و ويراني

صداي گريه و آ‍ ژير  و رفت و آمد بود

 

دو بوق ممتد ما بين خواب و بيداري

كه بي خيالي تان- ظالمانه- بي حد بود

 

نه عشق باعث اين اتفاق بود نه عقل

كه سهم هر يك ازين قصه نيم درصد بود

 

به التماس، به زاري، به دادتان نرسيد

خداي گوشه نشيني كه كنج معبد بود

 

نياز تا تن بي تابتان تنزل كرد

و زندگي كه فقط تلخي مجدد بود

 

اگر چه تلخ، اگرچه سياه، اما باز

طلاق چاره ي اين اتفاق ممتد بود

 

دو حجم له شده در هم مچاله ايد اكنون

كه عشق خاطره اي از تصادفي بد بود

نزاع بر سر تابوت مردگان نکنید

خلیل عمرانی دوست من بود ...معلم جنوبی صاف و ساده ای که مهربانی تاچهل و هشت سالگی بدرقه اش کرد... اگرغبار این سال ها اجازه می داد بیشتر و بیشتر هم دیگر را می دیدیم که انسان بودنش برجسته تر از مناصب و مشاغلش شده بود ..بریده بریده خبر رنج و درد و مرگش را دنبال کردم ...اگر چه ستون های سربی خبر آلوده به اغراض وامیال است اما خلیل عزیز شرافتمندانه از آتش نمرود زندگی رنج آور گذشت وبه گلستان یادها و بودها پیوست ...

شناسنامه ی این مرگ را دکان نکنید
نزاع بر سر تابوت مردگان نکنید

نماند قبر شهیدی که نام او نبرید
نماند سنگ مزاری که نردبان نکنید

نقاب گریه به صورت زدید و می دانم
چنین نبود مرام شما چنان نکنید

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم



در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

 

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان  نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

بيدارم و خاموش

                                                                

 

 

 

پرسيدي و شرحي به جز حال خرابم نيست

بيدارم و خاموش غير از اين جوابم نيست

 

زهري به غايت تلخ در رگ جاي خون دارم

در خويش مي پيچم گريز از پيچ و تابم نيست

 

فانوس سرگردان اين شهرم ولي افسوس

جانم برامد از دهان و آفتابم نيست

 

تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

تا صبح بيدارم خيالم هست و خوابم نيست

 

در پاي خود مي ريزم و خاموش مي سوزم

پرواي اين اندوه بيرون از حسابم نيست

 

آنقدر نوميدم كه وقت تشنگي  حتي

ذوق توهم  بين دريا و سرابم نيست

 

پنداشتي درياي آرامم ولي از ترس

روحم ترك برداشت و ديدي حبابم نيست

 

تفسير سكوت

                                                                            

 

 

 

سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم

ولي دل به پاييز نسپرده ايم

 

 

سادگي بكر شهرستاني و تحصيلات عالي و آرمان هاي ديني براي ساختن جامعه اي معنوي و آزاد و شور همگرايي دهه شصتي ها و صحنه مهيج روزهاي جنگ مستعد ساختن آدمهايي مثل قيصر امين پور بود تا عنصر خلاقيت در عالم معاني بيايد و اين مجموعه را كامل كند و عقلانيت بر هيجان غلبه كند و رود متلاطم خيلي زود به به مصب خويش برسد.

 شكفتگي و آرامش عقلاني ادب انقلابي در اواسط دهه شصت بروز كرد با نيايش واره هاي سلمان و عاشقانه هاي قيصر و آموزه هاي معرفتي كه روز بروز در آثار شاعرانش برجسته مي شد.در عبور از دهه متلاطم و پر هيجان شصت عده اي شاعر ماندند و عده اي به تهيج و تحريك مديران فرهنگي  به صف مبلغان شاعر پيوستند

 بلاغ و تبليغ آرمان سياسي مديران انقلابي بود با چشم اندازي بلند پروازانه و گاه خود خواهانه يادم مي آيد در برنامه اي تلويزيوني دعوت شده بودم مجري كه از مديران نامدار فرهنگي و دست بر قضا مشق شاعري هم كرده بود درامد كه:" همانطور كه مي داني انقلاب ما بعد از انقلاب نبوي پيامبر"ص" دومين انقلاب بشري در كره زمين بود كه شور آرمان خواهي اش اجاره نداد گفتگو را ادامه دهم ولي درخشش فروغ اميد و آرمان را در چشمهايش مي ديدم و باورم مي شد كه انرژي زايدالوصفي در خيالورزي انقلابي وجود دارد كه شاعران خلاق و متعهد را به مبلغان تئوريهاي انقلابي بدل مي كند .

صف بندي هاي چندين و چند باره سياسي در كشور سبب شد ه تا يار كشي و نزاع بر سر تابوت مردگان آشكار شود وحفاري  سالهاي سپري شده عمر شاعران براي يافتن نسبتي موجه از سوي جريان هاي سياسي به سنتي متداول تبديل شود.

سكوت و حاشيه نشيني قيصر و پرهيز از وارد شدن به ميدان متلاطم و سياسي شده ادبيات شيوه اي عقلاني براي حفظ هويت شخصي و مصون ماندن از صدمات روحي بود و كسي حق ندارد سالهاي سكوت شاعران راتفسير كند اگر چه سكوت سرشار از ناگفته ها باشد .

 

با اين حال همراه كردن در گذشتگان با شرايط متغير سياسي و اجتماعي روش ناپسندي ست كه متاسفانه باب شده و رسانه هاي رسمي در آن گوي سبقت از همه ربوده اند . ضمن آنكه در مواجهه با اين رفتار سايتهاي خبري نيز عكس العمل مشابه نشان مي دهند.

 

در تفسير سكوت شاعر تنها شعرش حق اظهار نظر دارد و قيصر گلايه هاي ظريف و گاه درشت گويي رادر زبان شعرش تجربه كرده است.

 

بغض هاي كال من چرا چنين

خنده هاي لال من چرا چنين

در گذشته سرگذشتم اين نبود

حال شرح حال من چرا چنين

سال و ماه و روز تو چرا چنان

روز و ماه و سال من چرا چنين

نسل اعتراض انقراض يافت

واي من زوال من چرا چنين

 

نسبت دادن قيصر به جريان هاي  متغير و متنوع جفا به شاعر است منظر او ادامه سنت شريف آزادگي ست روشنفكري كه سالهاي جنگ با مردم بود و سالهاي بعد از جنگ هم با مردم قيصر از اين دو آزمون سربلند بيرون آمد و معلمي شد براي نسل هاي پس از خود كه شعور معصوم مردم را در تلاطم هاي سياسي رصد كنند نه تفسير خودخواهانه ي قدرت را .


-------------------------------