ای ماه چه دیر آمدی



یک شهر دعا کرد و بلا کم نشد امسال

خون شد جگر خلق و محرم نشد امسال

 

ای ماه چه دیر آمدی از راه و عجیب است

دل واپس تو عالم و آدم نشد امسال

 

پیش از تو محرم شد و پیش از تو عزا بود

مویی ز عزاداری تو کم نشد امسال

 

جایی ننشستیم که یادی نشد از درد

شعری نسرودیم که ماتم نشد امسال

 

صد خیمه ‌خاموش به تاراج جنون رفت

یک خاطر آسوده فراهم نشد امسال

 

در گریه نهفتیم عزای شب خود را

تاوان تو زخمی ست که مرهم نشد امسال

باز هم قیصر

800x600

 

 

 

درشعر او را دیدم یا بیشتر، نمی دانم،اما اینقدر می دانم، بیشتر از شعر بود . وقتی دبستانی بود  "دار ها برچیده، خون ها شسته شد " . با نظام متوسطه به دهه پنجاه رسید . قیصرِ نقاش ، قیصرِ شاعر در حاشیه نقشه ی ایران، درست روی گلدوزی خورشید و نخل و آب زندگی می کرد .

  سالهای شیرینِ شریعتی ، ویتنام ، ساواک، خرداد ، جنگل ، اسلام انقلابی ، خلق ِقهرمان ،شور مسجد و مدرسه ، اعلامیه های پنهان مبارزه ، کنایه های انقلابی معلمان در کلاسهای درس به بلاهت شاه میان سال ....

، و همه ی اینها قیصر را از پای تابلوی نقاشی به پای تریبون شعر کشاند . "دیدم قلم زبان دلم نیست " در شعر دیدمش اما بیشتر از شعر نشان می داد ، در اجتماعِ فیلسوفانِ سیاست پیشه ی جوان و در کنار ستون های معرق  حظیره القدس ِ حوزه ی هنری . با شلوار کتانِ خاکستری و پیراهن کرم ، اونیفورم سالهای انقلابی. آ راسته به محاسن و موهایی پر پشت .

 

من از ته تهران می آمدم "شابدولظیم" معلم درس آموخته ی دانشسرایی گمنام . خودم را به" خیابان مواج حافظ که با وزن مستفعلن در نشیب و فراز" بود، می رساندم و درست وقتی که دستگیره نقره ای در سفید و بلند چوبی اتاق شعر را می چرخاندم، قیصر را می دیدم و در کنارش سید  و سلمان با مو های مجعد و پر پشت .

قیصر بیشتر از شعر نشان می داد اما در شعر گیرایی داشت .هنگام سخن  درکلمات با تامل وتانی مکث می کرد ، حد قانع شدن تو را می دانست گاهی زیبایی های خودت را به خودت نشان می داد . اصلا کارگاه نقد حوزه کارگاه کشف زیبایی ها بود تا افشای زشتی ها . و قیصر در این شیوه استادی می کرد سفیدی مسحور کننده دندان گرگ را می دید  مثل سید حسن .

کم کم نام کوچکش معروف تر از نام عشیره ایش شده بود ، من با قزوه می آمدم گاهی و گاهی دیگر تنها ، در دقیقه های غروب، درست در انتهای سطر پایانی  حوزه، از قیصر و سید می خواستند که شعر بخوانند، در تعارفی مرسوم ،. امتناع و اصرار و آخر کار رباعی خوانی این دو شروع می شد، مرز معلمی بود و شاگردی . دانش استوار و آرایش کلمات صریح و کشفهای تازه در روابط کلمات :

 

                             قطبی که مدار چشم او قبله نماست

                             قلبش  گل  آفتاب گردان   خداست

 

این تماشای جدید ، این صورت شکل گرفته در کلمات قیصر ، این گل افتاب گردان که قبله نما شده و از بی سمتی به سمتی می رود، به سمتی می رسد ، توفان کلمات مانوس ،آفتاب، قطب ، قبله نما ، مدار ، قلب و قبله ، این همه در این فرصت کم بی آنکه نمایش فاضلانه ای دیده باشی ، شاعری درست از همین جا آغاز می شود . مابقی گزافه گویی ست ، زیاده گویی ست ، و قیصر از اینجا آغاز شد که به آنجا رسید .....