زندگی رو لبه ی حقیقت و رویا
جای انگشتهای پری روی سمنوی دیگ مسی مادر بزرگ پای درخت مو، عطر گندم مچاله شده در چاهک چوبی و رد شیره ی سفید آن روی لبهای نه سالگی من، علامت عید بود .
عید با برق کاغذهای رنگی وجست ماهی های قرمز می آمد با جوانه های برآمده از تن درختِ توت ،بآاتش افروخته بر تپه های مجاور ،با شلیک نور در تاریکی ایوانِ بهار خواب ، با مهربانی لباسهای نو بر شانه های استخوانی ما ، با تن های بی رمق و چشم های درشت گنجشککان نوزاد گوشه ی ایوان در آشوب خانه تکانی، با صدای ُدُهل فرشهای کهنه بر طشت مسی حیاط وروبند غبار آلود مادر در آستانه در .
عید پیش از آینه و هفت سین به درک ما می رسید در جیبها و دستهای ما می نشست از سخاوت مهمان خنده رویی که سکه اش مزد زحمتی نبود مرحمتی کریمانه بود .
اما جای انگشتهای پری بر سمنوی دیگ مسی باور پذیر شده بود و مثل زندگی روی لبه ی حقیقت و رویا دلهره اور . شیرینی سمنو اثر پنج انگشت مهربان او بود . که خستگی از تن نحیف مادر بزرگ دور می کرد پری به چشم نمی آمد اما طعم شیرین سمنو از او بود . عطر و طعم و بو داشت اما چشم از این همه بی نصیب بود .
صبح ِ سمنو با عطر جوانه های تازه ی درخت مو آغاز می شد زندگی به اندازه ی ُنه سالگی من ساده بود نه گرهی نه افسونی .پیش ازآنکه اثر انگشتهای پری را بر سمنوی دیگ مسی ببینم بر سنگواره های فسیل باز مانده از دریایی موهوم در تپه های مجاور دیده بودم . رد او در هر کجا که نمی دانستم بود پاسخ قانع کننده ای به جستجوی ناکام عقلی کال .
حالا دیر زمانیست که نُه سالگی ام را ندارم در امتداد ریسمان عمری پر از گره و افسون، بی اثر انگشت پری مهربان، با خاطره شیرین سمنویی که در بسته بندی های جدید روی پیشخوان سوپر مارکتها و کنار پیاده رو عابران وشاید پریان است .
طعم افسانه ای و شیرین سمنو مزاج چهل سالگی ام را به هم می ریزد نمی دانستم زمان اینقدر ظالم و کشنده است نمی دانستم روشن شدن این همه چراغِ ِ دقیقه ها و ساعتها تاریکی شیرین و مطبوع نُه سالگی ام را به تاراج می برد و طعم شیرین سمنوی دیگ مسی را در دهانم زهر می کند نمی دانستمهای مرا پری مهربانی کو که با انگشتهای شیرین و راز امیزش پاسخ بگوید .