مردي از آيينه آمد ، روزهايي سر رسيد

سال هاي با جنون پيوسته اي از در رسيد

 

چشم ، در کار صراحت بود تا توفان نشست

دست ، سرگرم رفاقت بود تا خنجر رسيد

 

واژگون شد ياس ، بغض تلخ گلدان ها شکست

شعله ور شد خنده ، بوي تند خاکستر رسيد

 

تا چه شب هايي به بارانهاي بي حاصل گذشت

تا چه آسيبي به وجدان هاي نام آور رسيد

 

باز هم از قاب ، از ديوار هاي روبرو

عطر دلتنگ صداي گريه اي پرپر رسيد