مردي از آيينه آمد
مردي از آيينه آمد ، روزهايي سر رسيد
سال هاي با جنون پيوسته اي از در رسيد
چشم ، در کار صراحت بود تا توفان نشست
دست ، سرگرم رفاقت بود تا خنجر رسيد
واژگون شد ياس ، بغض تلخ گلدان ها شکست
شعله ور شد خنده ، بوي تند خاکستر رسيد
تا چه شب هايي به بارانهاي بي حاصل گذشت
تا چه آسيبي به وجدان هاي نام آور رسيد
باز هم از قاب ، از ديوار هاي روبرو
عطر دلتنگ صداي گريه اي پرپر رسيد
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۸۷ ساعت 12:40 توسط عبدالجبار کاکایی
|