سال تحصیلی
سال دانشگاه شصت و چهار بود . سه بار دور خيز برداشتم و هر بار خوردم به مانع از دريچه هاي كوچك با آدمهاي تنگ يا از دريچه هاي تنگ با آدمهاي كوچك پي جوي نمره هايم بودم . همه چيز سر جايش بود الا من كه در كلاس نبودم . گريه ام انداختند عهد كردم به روي شان نخندم كه خنديدم . ساده لوح بودم و بخشنده .
سال شصت و چهار دربزرگ دانشگاه ملي روي پاشنه چرخيد. پنجاه و پنج پله بالا رفتم . پشت در آموزش . وبه گشت و گذار در بوستان و گلستان و منوچهري و عنصري و مسعود سعد پرداختم . لغت را مي كاويدم تا ته . فاضلانه مي خنديدم . روحم در تنم عربي مي رقصيد از شادماني علم . اما ساكن بودم و موقر .
جنگ بود . دانشگاه بود . معلمي مي كردم در ميدان ابوذر با هزار جغله ي ساده و معصوم . ايستگاه شش ِصبح ِ اتوبوسِ چمران پاتوق سحر هاي بيداريم بود . سه روز شاگرد بودم و سه روز معلم . دانشگاه پشت ديوار اوين بود .
زنگ صائب دكتر علي محمد سجادي مي آمد. بيتي مي خواند و تفسير مي كرد. به فهم كامل مي رسيديم .
چهار سال طول كشيد . دانشگاه تا بيست و هشت سالگي ام را رنگ زد. و حاصل آن كپي رنگ و رو رفته ي مدركي شد كه نمي دانم كجاست.
بگذریم ترانه جدیدی دارم اسمش رو آینه شکسته گذاشتم مضمون سنتی و قدیمی ست و سعی در نگاهی تازه:
مث آينه اي شكسته رو زمينم
حالا بیشتر مي تونم تو رُ ببينم
حالا من هزار تا دل هزار تا دستم
حالا من هزار تا آغوشِ ِشكسته م
حالا تكرار مي شه چشمات توي چشمام
حالا اندازه ي دنيا تو رُ مي خوام
حالا چن هزار دليل تازه دارم
كه چشامُ از چشات بر نمي دارم
حالا هر دقيقه دارم از تو سهمي
تو بايد شكسته باشي تا بفهمي
نگو با هميم براي آخرين بار
ديگه دنياي ما تكرار مي شه هر بار