پیدایی
کالسکه کودکی ام ایستاد
پای فواره ی زمان
به دیوارها و مادرم اعتماد کردم
به خطوط نستعلیق ابروها
به مردمکهای مهربان
در جشنواره ی بوسه و آغوش
به دبستان با هیبت سنگی و سیمانی
به صفوف بی پایان دانش
در پای درخت انار
به شاخه های بلند علم
به جنجال کلمه ها
به دهلیز دهانها
به رقص نرم دستها و قلمها
به ستون فقرات خویش
آمده بودم با دستهای کبود در ضیافت کلمات
بایدسراز جادوی اعداد در می آوردم
شعبده ی خطوط
و راز حروف را می شناختم
همزاد من ترس بود
کودکی در همسابگی دلم
و پدرم کاشف خطاهای کوچک من بود
و مادرم با سجاده ای گشوده به سوی بهشت
و کالسکه ی من که به خوابهای من می اندیشید
در گوشه ای متروک و مندرس.
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم دی ۱۳۸۶ ساعت 11:36 توسط عبدالجبار کاکایی
|