کالسکه کودکی ام ایستاد

پای فواره ی زمان

به دیوارها و مادرم اعتماد کردم

به خطوط نستعلیق ابروها

به مردمکهای مهربان

در جشنواره ی بوسه و آغوش

به دبستان با هیبت سنگی و سیمانی

به صفوف بی پایان دانش

در پای درخت انار

به شاخه های بلند علم

به جنجال کلمه ها

به دهلیز دهانها

به رقص نرم دستها و قلمها

به ستون فقرات خویش

آمده بودم با دستهای کبود در ضیافت کلمات

بایدسراز جادوی اعداد در می آوردم

شعبده ی خطوط

و راز حروف را می شناختم

همزاد من ترس بود

کودکی در همسابگی دلم

و پدرم کاشف خطاهای کوچک من بود

و مادرم با سجاده ای گشوده به سوی بهشت

و کالسکه ی من که به خوابهای من می اندیشید

در گوشه ای متروک و مندرس.