به ملکوت رسیدم

با جبروت موریانه ای خسته

بر عصای سلیمانیِ عرش

بی دم زدن

بی حرف و سخن

آدمکی به نام من

مترسک جالیز انسانیت

سرخوش و امیدوار

در آستانه ی دیدار

عصا به دست

بیرون تاخته از فراموش خانه ی دنیا

بر پلی نااستوار و لرزان

با رفتاری معلق

آدمی در آغوش عدم

صدایی تنها

خیره به مرگ

اندیشناک و شرمگین

من گم شده بودم

از کودکی

و مرگ

مهربان و رازآمیز

جویان و پرسان

در پی ام

در ازدحام بازار

کاسب وار

ایستاده بودم

بر آستانه ی دُکانی

مرگ از من تنی گرفت و

من از او جانی

بی سود و زیانی.