سفر
به ملکوت رسیدم
با جبروت موریانه ای خسته
بر عصای سلیمانیِ عرش
بی دم زدن
بی حرف و سخن
آدمکی به نام من
مترسک جالیز انسانیت
سرخوش و امیدوار
در آستانه ی دیدار
عصا به دست
بیرون تاخته از فراموش خانه ی دنیا
بر پلی نااستوار و لرزان
با رفتاری معلق
آدمی در آغوش عدم
صدایی تنها
خیره به مرگ
اندیشناک و شرمگین
من گم شده بودم
از کودکی
و مرگ
مهربان و رازآمیز
جویان و پرسان
در پی ام
در ازدحام بازار
کاسب وار
ایستاده بودم
بر آستانه ی دُکانی
مرگ از من تنی گرفت و
من از او جانی
بی سود و زیانی.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آبان ۱۳۸۶ ساعت 8:24 توسط عبدالجبار کاکایی
|