زيرِ سقفِ نقره کوبِ...

زيرِ سقفِ نقره کوبِ آسمون

شَبحِ شهرِ سياه’ مي شه ديد

تِرمه وُ عقيق و آب و آينه

گوشه يِ اَبرويِ ماه’ مي شه ديد

 

بعضيا مثلِ ستاره ها؛ سپيد

رفتن و تکيه به آسمون دادن

بعضيا رو پشتِ بومِ خونه شون

موندن و ماه’ به هم نشون دادن

 

باز بايد يه دورِ ديگه بگذره

از همين يک، دو، سه روزِ عمرِمون

مي مونيم يا نمي مونيم با خُداس

پايِ سفره هايِ افطار و اَذون

 

خوش به حالِ اون ستاره هايِ دور

که غبارِ جاده ر’جا مي ذارن

سوارِ اسبِ سياهِ شب مي شن

تو رکابِ ماهِ نو ، پا مي ذارن

 

خوش به حال اون جوانه هايِ نور

که شدن شکوفه هايِ شبِ عيد

اونا که پرنده يِ هايِ دِلِ شون

از رو دستايِ قُنوتِ شون پريد