مي آيد از بي سمت و بي سو از ته يک دشت ناهموار

ما بي خبر زنداني ديوار در ديوار در ديوار


بي سمت و بي سو مي رسد از ناکجايي که نمي دانيم

ما همچنان سرگرم هم تکرار در تکرار در تکرار


او مي نشيند آن طرفتر از تصورهاي خاک آلود

ما ايستاده، روبرومان "آفتابي از خدا سرشار"


او مي گشايد لب به سمت حرف هايي که نمی فهمیم

ما گنگ و خواب آلود و سر سنگين و ناقص عقل و نا هشيار


او خشم خود را از غلاف ابروانش مي کشد بيرون

ما بي سران غرق در خونيم، بی آواز و خجلت بار


از نا کجا او مي رسد ، از ناکجايي در کجا ها گم

ما بر زمين افتادگانيم، از بهشت آسمان آوار


ما سالها در انتظار لحظه ی ديدار فرسوديم

اما دريغ از گفتگو با او ، دريغ از لحظه ، از ديدار