یادته
دستمُ گرفتی با دستای خالی یادته
دلمُ نشوندی توباغی خیالی یادته
زیر سقفی که پر از ستاره بود و یک به یک
می چکید تو حوض نقاشی قالی یادته
تا یه روز دلت گرفت و دیگه آروم نشدی
انگار آتیش کشیدن به باغ شالی یادته
درُ بستی رو به دنیایی که جای تو نبود
منُ پشت در گذاشتی با چه حالی یادته
مرگُ سر کشیدی وتریک تریک صدا می داد
تن داغت مث کوزه ای سفالی یادته
پرکشیدی باهمون ستاره های بی نشون
نه ازت پری بجا موند و نه بالی یادته
حالا من موندم و این عکسا و مشتی خاطره
زیر سایه بون اون باغ خیالی یادته
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام آبان ۱۳۸۹ ساعت 8:41 توسط عبدالجبار کاکایی
|