لذت نا خالص
نُه سالم بود از جا پريدم، براي فوتبال، تجربه ي اين هيجان را نداشتم، ورزشم گرگم به هوا بود و هفت سنگ، اما عزيز اصلي كه روي سينه ي اشپيگل پريد و توپ را قاپيد مرا هم به وجد آورد ، صداي راديوي جيبي پدرم و اخبار خاور ميانه و روزنامه هاي تكه پاره ي جنگ اعراب و اسرائيل در هيجان من بي تاثير نبود .. پريدنم بلوغ سياسي بود كه آميخته شد با ورزش و فوتبال و دروازباني، لاي دست و پاي جمعيت هيجان زده اي كه جلوي تلويزيون منزل مرحوم آقاجان" همسايه ي روبرويي ما"جمع شده بودند ، ديدم تور دروازه اسرائيل لرزيد و نام" علي جباري" كه نسبتي با اسم خودم داشت ورد زبانم شد.
روحم توي تور تنم نمي گنجيد. زنگ ورزش، جاي ثابت من بين دو سنگ دروازه زمين هاي خاكي ايلام شد .
دوست داشتم با دستمالي كه" نوري خداياري" روي آن چهار نفر را دريبل ميزد، صورتم را خشك كنم، گل كه مي خوردم پژمرده مي شدم، تا زنگ ورزش هفته ي بعد .
بعدها بازي" يوهان كرايف" نابغه هلندي يك پيراهن نارنجي و يك جفت جوراب روي دستم گذاشت و فوروارد تيم هاي بي ستاره ي زمين هاي خاكي ايلام شدم. . تجربه بازي روي مستطيل سبز در تيم دالاهو ايلام عزمم را جدي تر كرد و شايد اگر شانزده سالگي من با خيزش سراسري انقلابِ پنجاه و هفت نمي آميخت، ادامه مسير برايم ممكن مي شد .
هنوز هم دستي بر آتش و پايي به توپ دارم، اما شانزده سالگي ام دارد به چهل و پنج سالگي ام مي خندد.
به عضلاتي كه پشت ميز ها و تريبون ها تحليل رفت و مثل همه به جمع تماشاگران اين هيجان عالي انساني پيوستم تا نشستن روي سكوهاي سرد ورزشگا ه ها را در كنار نُه سالگي پسرم تجربه كنم .
حالا هم كه شعر عزيز "اصلي" من شده به خواندن ستون ها و صفحات ورزشي و حتي مجلات ورزشي بي رغبت نيستم ، روي كيوسك هاي مطبوعات وروي صندلي انتظار سلماني ها در مطب پزشكان در سفر هاي هوايي و هرجا امكان ديدن نشريات ورزشي باشد، مي بينم و مي خوانم. در هر حال توپي بودم كه از كنار دروازه عبور كردم و سر نوشت ديگري داشتم . اما هنوز هم به نيروي نُه سالگي ام از جا مي پرم براي فوتبال ملي. تنها هيجان ديدن بازي هاي ملي را دارم. به عبارت ديگر، لذت نا خالصي از ديدن فوتبال دارم.و مي دانم فقط فوتبال نيست مرا به تماشا مي كشد.