غمگین و سزاوار
- محمود شاهرخی رو بار آخر تو دفتر خسروی دیدم .دوستی کهنه ای با هم داشتند. سر ظهر بود به اتاق خسروی رفتم .حدود یک ماه پیش.. شکسته تر از همیشه و گریه دار حرف می زد و اشک می ریخت .خطبه مولا علی رو می خوند در زنهار به امیر تحت امر خود و سفارش رعایت حقوق مردم .تقریبا گریان می خوند ..از زنی حرف زد که پول مچاله بی ارزشی در مشت به طلب گوشت به قصابی آمده بود و ایشان ناشناس وار پولش را تکمیل کرده و های های گریه می کرد ..از اینکه خلیفه های خدا در زمین به فلاکت نان گرفتارند و امرا در خواب خرگوشی فرو رفته اند.. این همه بی قراری ندیده بودم از شاهرخی ..دم مرگ مستاصل در ماندگی انسان بودن فهم رستگارiنه ای از زندگیه . بغض شاهرخی بعضی کلمه هاشو می شکوند و ادامه می داد.. همچنان از صدمه ای که به کرامت انسان خورد. از استیصال خودش در دستگیری مردم از فقر . پیش از آن هر بار شاهرخی را بذله گو و نکته سنج دیده بودم ..اما اون روز به گواه خسروی مات و متحیر بود.. شاه باشی و رخ باشی و مات باشی ...مات درماندگی مردمی که هشتاد و دو سال با هاشون نفس کشیدی و حالا دست تنها جاشون می ذاری و می ری این همه نگرانی برای شاعر شکننده است .این همه دلواپسی سفر آخر رو سخت می کنه ...خیلی سخت . یاد سوگ نامه جلال افتادم در مرگ ملکی.. ای آنکه غمگنی و سزاواری....
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۸۸ ساعت 8:21 توسط عبدالجبار کاکایی
|