شهرِ بي ترانه يِ من...
شهرِ بي ترانه يِ من که درايِ بسته داره
زيرِ سقفايِ قديمي ستونايِ خسته داره
شهرِ بي ترانه يِ من خالي از کوهه و دشته
ديواراش بس که بلنده از سرِ دنيا گذشته
طاقِ ضَربيا شکسته ، حوضِ کاشيا کبوده
مثِ برجِ مِه گرفته ، سرِ هر مناره دوده
خيسِ گريه يِ شبامه ، گُلدونايِ پشتِ شيشه
شهرِ بي ترانه با من ديگه مهربون نمي شه
خيلي وقته از تو دورم اي اتاقِ رو به ايوون
حوضِ آبيِ قديمي ، سايه ريزِ بيدِ مجنون
اي هوايِ کوچه باغت ، عطر خوابِ ناتمومم
عمريه بي تو هلاکم ، عمريه بي تو حرومم
خيلي از تو دورم اما ، هنوزم برام يه رازه
عطر ترمه هايِ کهنه ، بويِ بقچه هايِ تازه
کاشکي مي شد از تو ايوون پا رويِ ابرا بذارم
با يه بارونِ بهاري دنيا ر’ تنها بذارم
بيا و ستاره يِ من تو شبايِ گُم شدن باش
اي ترانه يِ قديمي عابرِ کوچه يِ من باش
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 8:49 توسط عبدالجبار کاکایی
|